۳ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

برگی از تاریخ برای آینده.Covid-19

دلم میخواد به این مطلب به چشم کپسول زمانی نگاه کنی که در گوشه ی اینترنت در حال خاک خوردن بوده و تو الان بازش کردی و داری مطالب داخلش رو میخونی:)

نمیدونم از چه زمانی هستی...حال یا اینده!؟چقدر تغییر ایجاد شده؟کویید 19 عادی شده نه؟

شاید حتی اونقدر عادی که تا حالا تو گوگل هم سرچش نکردی...

یه زمانی دلم میخواست هر چیزی که داره اتفاق می افته بیشتر از یه اتفاق معمولی باشه.

یعنی خسته شده بودم از این که همه چیز یکسانه.هر روز پا میشی صبحونه میخوری میری مدرسه و...

تغییر رو با تمام وجود میخواستم!

اما هرگز نمیدونستم تغییر ها میتونن مخرب و نابود گر باشن.

کویید 19 یه تغییر بود.یه اتفاق متفاوت که با اتفاق افتادنش هزاران هزار رو کشت.

صحبت کردن دربارش...برام واقعا سخت و دردناکه.

ردی از ماسک روی صورت.چشمان سرخ و خسته که روز ها و شب ها میگذرد از بسته شدنشان.تنگی تنفس.

دیدن فردی روی تخت از پشت شیشه.دیدن مرگ جلوی چشمانت...

اشک هایی که روی زمین بیمارستان میچکد.

خیلی چیزاها ازمون گرفتی و چیز خوبی بهمون ندادی...

عادلانه نیست(:...

نمیخوام مثبت بین باشم و بگم وااای تو خونه نشستیم و با خانواده صمیمی تر شدیم...همچین حرفایی به نظر من مزخرفه

نوه ی عزیز یا هر کس دیگه ای که داری میخونی!

لطفا همه چیز رو همونجوری که هست قبول کن

حتی اگه تکراری و کسالت بار باشه...

مثل من در -همین امروز- که فقط دارم آرزو میکنم همه چیز فقط معمولی باشه

فقط معمولی(:

.

در آخر هم تشکر میکنم از یومیکو ی مهربونم که منو به این چالش دعوت کرد!^^

  • ۸
  • نظرات [ ۹ ]
    • agatha ‌‌
    • شنبه ۲۴ آبان ۹۹

    اولین باران پاییز-گریه ی فرشته ها باز شروع شد!

    از صبح که بیدار شدم نوری را ندیدم.اتاق تاریک بود .آسمان ابری بود و انگاری دوباره میخواست شروع کند به باران

    برای اولین بار در پاییز.چایی ام را آوردم و روی تختم کنار پنجر نشستم.و به آسمان زل زدم.یادم می آید عاشق این هوا بودیم.چتر هایمان را بر میداشتیم و بهانه ای برای بیرون رفتن جور میکردیم.

    یادم می آید زیر باران می دویدیم و میخندیدم.

    هنوز هم باران را دوست داری؟

     قطره ای باران به شیشه خوردم و صدای کوچکی داد و من را از خیال و هپروت در آورد.چک چک صدای قطره ها سریع تر و بیشتر شد.روی شهر کثیف فرود می آمد و هوا را تازه میکرد.

    به خاک خشک زمین زندگی ای دوباره هدیه داد.بوی چیزی آمد که انگار از بهشت آمده.بوی خاک نم دار!

    در آن لحظه دلم میخواست در خانه ی کاه گلی مادربزرگم در یزد باشم.در باغچه ی قدیمی و کاه گلی اش راه بروم و به صدای پرندگان و باران گوش بدهم که بر روی برگ های درخت انار فرود می آمد.یا نه.دلم میخواست در انیمه ای باشم در میان مردم و شهری بزرگ.قدم بزنم و به اسمان نگاه کنم.

    یا شاید هم فقط میخواهم که دوباره با او زیر باران بدوم و بخندم

    درباره ی باران چه فکر میکنی؟

    -در خیالت باران چگونه ساخته میشود؟

    در فکر های رنگی ام غرق میشوم و از این خیال به آن خیال میروم آسمان گرفته میشود و رد و برق میزد

    فرشته ها گریه میکنند

    برای من و تو؟شاید هم از دورغ ها میگریستند

    از نامهربانی ها چطور؟

    چه غمی در دل فرشته نهفته است

    که اینچنین گریه میکند؟

    پ.ن:اولین بارون پاییزی مبارکم باشه(=

    پ.ن2:میدونم چرت نوشتم عیح...

    پ.ن3:میخوام امروز کلیی کیف کنم با این هوا*---------*

    پ.ن4:از خیالتون بارون از چی درست میشه؟

    (از نظر علمی نه ها...)

  • ۷
  • نظرات [ ۷ ]
    • agatha ‌‌
    • چهارشنبه ۲۱ آبان ۹۹

    تغییر دنیا اونقدرا هم آسون نیست

    خب راستش نمیدونم از کجا شروع کنم.از اونجا که چقدر دلم برای بیان و شما تنگ شده بود بگم یا از اتفاق های اخیر؟ بودن کنار شما و نشستن پای کامپیوتر کنار پنجره حس خوبیه که دارم دوباره تجربه ش میکنم=)

    وقتی بچه بودم واقعا نمیدوستم اون دردسر هایی که سن تینجری داره چیه.انگار که همش الکی باشه!با خودم میخندیدم و میگفتم مگه چقدر میتونه بد باشه؟ ولی الان که بهش فکر میکنم میتونه مزخرف ترین رده سنی باشه!

    وقتی درکم از دنیایی که توش بودم به لطف نویسندگی بیشتر شد با خودم فکر کردم که میتونم تغییرش بدم

    چی رو؟

    هر چیز بدی که عادیه ولی برای من و حتی تویی که داری اینو میخونی اصلا عادی نیست!میدونی چرا تو؟

    چون تویی که الان توی وبلاگم هستی قطعا خودت وب داری نویسنده ای چیزی هستی. و این باعث میشه بفهمی از چی حرف میزنم.

    نویسنده ها میدونن *دقیقا* مشکلات چهان مون چیه.چون مجبورن به جهان نگاه کنن و هی!انسانیت کجاست!؟

    تا حالا سعی کردین تغییرش بدین؟

    شده از خودتون شروع کنید و بخواید اونو گسترش بدین؟

    من که آره(:

    سعی کردم و از خودم شروع کرم. آدم خوبی شدم به اطرافیانم کمک کردم از همه بابت همه چی معذرت خواستم 

    خلاصه که *انسان* شدم.

    قبلا اینجوری نبودما!هه خب خودمم *انسان* نبودم قبل از نویسندگی

    بعد که شروع کردم به نوشتن...گفتم خدایا!من دارم از انسانیت میویسم پس باید خودم هم انسانیت داشته باشم!

    از اون موقع به بعد انسان شدم.قبلش فقط یه تن بودم با دست و پا!

    ولی وقتی سعی کردم دنیا رو تغییر بدم فهمیدم که

    تغییر دنیا اونقدرا هم *که من فکر میکردم* آسون نیست

    بعد کم کم همه چی شروع شد و من برای انسان بازی هام(عجب کلمه ای!) تقاص پس دادم

    فهمیدم مردم ترجیح میدن درباره ی مد و لباس حرف بزنن تا اینکه بخوان به داستان های من گوش بدن

    و دوست همونجوری چیزی به اسم مغرور بمونن

    یا به اصطلاح خودشون*به روز باشن*!

    شاید من*و تو* زیادی کلاسیک هستیم؟

    نه.ما فقط انسان هستیم.

     

     

    "تغییر خودم برام کافی نیست.من میخوام دنیا رو هم تغییر بدم!"

  • ۷
  • نظرات [ ۳ ]
    • agatha ‌‌
    • دوشنبه ۱۹ آبان ۹۹
    Our love is six feet under
    I can’t help but wonder
    If our grave was watered by the rain
    ?Would roses bloom
    ?Could roses bloom again

    عشقمون تو اعماق خاک دفن شده
    کاری از دستم برنمیاد ولی پیش خودم میگم
    اگر بارون رو خاک قبرمون بباره
    گلای رُز شکوفه می کنن؟
    ممکنه گلای رز دوباره شکوفه کنن؟:)