خب راستش نمیدونم از کجا شروع کنم.از اونجا که چقدر دلم برای بیان و شما تنگ شده بود بگم یا از اتفاق های اخیر؟ بودن کنار شما و نشستن پای کامپیوتر کنار پنجره حس خوبیه که دارم دوباره تجربه ش میکنم=)

وقتی بچه بودم واقعا نمیدوستم اون دردسر هایی که سن تینجری داره چیه.انگار که همش الکی باشه!با خودم میخندیدم و میگفتم مگه چقدر میتونه بد باشه؟ ولی الان که بهش فکر میکنم میتونه مزخرف ترین رده سنی باشه!

وقتی درکم از دنیایی که توش بودم به لطف نویسندگی بیشتر شد با خودم فکر کردم که میتونم تغییرش بدم

چی رو؟

هر چیز بدی که عادیه ولی برای من و حتی تویی که داری اینو میخونی اصلا عادی نیست!میدونی چرا تو؟

چون تویی که الان توی وبلاگم هستی قطعا خودت وب داری نویسنده ای چیزی هستی. و این باعث میشه بفهمی از چی حرف میزنم.

نویسنده ها میدونن *دقیقا* مشکلات چهان مون چیه.چون مجبورن به جهان نگاه کنن و هی!انسانیت کجاست!؟

تا حالا سعی کردین تغییرش بدین؟

شده از خودتون شروع کنید و بخواید اونو گسترش بدین؟

من که آره(:

سعی کردم و از خودم شروع کرم. آدم خوبی شدم به اطرافیانم کمک کردم از همه بابت همه چی معذرت خواستم 

خلاصه که *انسان* شدم.

قبلا اینجوری نبودما!هه خب خودمم *انسان* نبودم قبل از نویسندگی

بعد که شروع کردم به نوشتن...گفتم خدایا!من دارم از انسانیت میویسم پس باید خودم هم انسانیت داشته باشم!

از اون موقع به بعد انسان شدم.قبلش فقط یه تن بودم با دست و پا!

ولی وقتی سعی کردم دنیا رو تغییر بدم فهمیدم که

تغییر دنیا اونقدرا هم *که من فکر میکردم* آسون نیست

بعد کم کم همه چی شروع شد و من برای انسان بازی هام(عجب کلمه ای!) تقاص پس دادم

فهمیدم مردم ترجیح میدن درباره ی مد و لباس حرف بزنن تا اینکه بخوان به داستان های من گوش بدن

و دوست همونجوری چیزی به اسم مغرور بمونن

یا به اصطلاح خودشون*به روز باشن*!

شاید من*و تو* زیادی کلاسیک هستیم؟

نه.ما فقط انسان هستیم.

 

 

"تغییر خودم برام کافی نیست.من میخوام دنیا رو هم تغییر بدم!"