از صبح که بیدار شدم نوری را ندیدم.اتاق تاریک بود .آسمان ابری بود و انگاری دوباره میخواست شروع کند به باران

برای اولین بار در پاییز.چایی ام را آوردم و روی تختم کنار پنجر نشستم.و به آسمان زل زدم.یادم می آید عاشق این هوا بودیم.چتر هایمان را بر میداشتیم و بهانه ای برای بیرون رفتن جور میکردیم.

یادم می آید زیر باران می دویدیم و میخندیدم.

هنوز هم باران را دوست داری؟

 قطره ای باران به شیشه خوردم و صدای کوچکی داد و من را از خیال و هپروت در آورد.چک چک صدای قطره ها سریع تر و بیشتر شد.روی شهر کثیف فرود می آمد و هوا را تازه میکرد.

به خاک خشک زمین زندگی ای دوباره هدیه داد.بوی چیزی آمد که انگار از بهشت آمده.بوی خاک نم دار!

در آن لحظه دلم میخواست در خانه ی کاه گلی مادربزرگم در یزد باشم.در باغچه ی قدیمی و کاه گلی اش راه بروم و به صدای پرندگان و باران گوش بدهم که بر روی برگ های درخت انار فرود می آمد.یا نه.دلم میخواست در انیمه ای باشم در میان مردم و شهری بزرگ.قدم بزنم و به اسمان نگاه کنم.

یا شاید هم فقط میخواهم که دوباره با او زیر باران بدوم و بخندم

درباره ی باران چه فکر میکنی؟

-در خیالت باران چگونه ساخته میشود؟

در فکر های رنگی ام غرق میشوم و از این خیال به آن خیال میروم آسمان گرفته میشود و رد و برق میزد

فرشته ها گریه میکنند

برای من و تو؟شاید هم از دورغ ها میگریستند

از نامهربانی ها چطور؟

چه غمی در دل فرشته نهفته است

که اینچنین گریه میکند؟

پ.ن:اولین بارون پاییزی مبارکم باشه(=

پ.ن2:میدونم چرت نوشتم عیح...

پ.ن3:میخوام امروز کلیی کیف کنم با این هوا*---------*

پ.ن4:از خیالتون بارون از چی درست میشه؟

(از نظر علمی نه ها...)