۲ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

یه جمله بهم بگو که حس کنم زنده م:)

حس و حالمو بخوام خلاصه کنم میشه همون آهنگ ایلومیلوی بیلی...

همه ی جونام رو باختم دیگه فقط یه جون دارم

نمی تونم اون رو هم ببازم

هر کدومش رو حروم کردم برای برگردونن دوستایی که رفتن...
کدوم دوستا؟

اگه دوست بودن میرفتن؟

من حالم از دنیای آدما بهم میخوره.

اگه فردا روز خوبی بود من رو هم بیدار بکنید...:)

 

پ.ن:یه توصیه ی خوب بهم بکن!یه جمله ای که کمکم کنه!حالم رو خوب کنه.برام مهمه لطفا بگو:)..

 

  • ۱۰
  • نظرات [ ۸ ]
    • agatha ‌‌
    • جمعه ۱۱ مهر ۹۹

    کوچه ی کاغذی و کلمه هایی که رویش نوشته میشدند

    همین پارسال بود که استعداد خودم رو فهمیدم.تابستان همان سال به کلاس نویسندگی رفتم.کلاس کوچکی بود و دور آن چندتا صندلی بود

    .وقتی همکلاسی هام رو دیدم کمی شوکه شدم.خیلی همسن و سال من نبودند.یکی هیجده ساله بود و یکی ده ساله!زمان کلاس زمان طولانی ای بود.ولی من واقعا برایم خوشایند بود.آن کلاس کوچک و پنجره ی بزرگی که رو به خیابان بود...و بهتر ازینا خود مدرسه بود.مدرسه ی نویسندگی ای که توی یک کوچه کوچک در شیراز قرار گرفه بود.من عاشق کوچه های قدیمی ام.نمیدانم چرا اما هر وقت به کوچه ی قدیمی ای میروم جادویی را حس میکنم.جادویی که به من میگوید چه انسان هایی که اینجا راه رفته اند و چه بچه هایی که در این کوچه بازی کرده اند.عروسی ها و عزا هایی که گرفته اند. فکر کردن به همه ی اینها من را به سفری میبرد در زمان.

    اما فقط مکان نبود.محیط کلاس و چیزهایی که معلم ها به ما یاد میدادند شگفت انگیز بود.دانستن طرز فکری که در نوشته های دانشاموزان گنجیده بود هم فوق العاده بود...وقتی داستان هایشان را گوش میکردم میگفتم همه ی اینها..مانند من فکر میکنند!مانند یک نویسنده!

    دیگر بچه های مدرسه نبودند که بخواهند برایشان فلان کلمه را توضیح دهی!

    بعد از کلاس پدر و مادرم دنبالم می آمدند و وقتی میخواستیم از شیراز خارج شویم بستنی میخوردیم و کمی در پارک مینشستیم.

    اما فقط چهار جلسه بود...

    با نوشتن این جمله اشک در چشمانم حلقه زد.چهار جلسه کم بود.خیلی کم.

    دلیلش تنها دور بودن راه کلاس بود.بله تقریبا 45 کلیومتر:)

    من آن کوچه ی قدیمی را میخواستم.آن بستنی خوردن ها و نشستن در کلاس خنک شده با باد کولر و پنجره ای رو به خیابان را میخواستم...

    دیگر تاثیری نداشت.نمیشد به آن کلاس بروی...

    و مدرسه ها شروع شد.زنگ های انشا برای من بهترین زنگ بود.وقتی برای اولین بار انشای پاییزم را خواندم همه کمی متعجب بودند.از همان موقع به بعد همیشه نام من را برای انشا خواندن صدا میزدند. پر سر و صدا ترین بچه های کلاس وقتی نوبت به

    خواندن انشای من می رسید ساکت میشدند.

    و وقتی انشایم تمام میشد سرم را بالا می آوردم و بچه های کلاسمان را میدیدم که اول کمی شوکه بودند و بعد از  چند ثانیه از از فضای خیالی انشای من بیرون می آمدند و برایم دست میزدند.

    آن موقع من خوشحال ترین فرد روی زمین میبودم.

     

  • ۶
  • نظرات [ ۲ ]
    • agatha ‌‌
    • جمعه ۴ مهر ۹۹
    Our love is six feet under
    I can’t help but wonder
    If our grave was watered by the rain
    ?Would roses bloom
    ?Could roses bloom again

    عشقمون تو اعماق خاک دفن شده
    کاری از دستم برنمیاد ولی پیش خودم میگم
    اگر بارون رو خاک قبرمون بباره
    گلای رُز شکوفه می کنن؟
    ممکنه گلای رز دوباره شکوفه کنن؟:)