شاید اونقدر پیچده باشه که نتونم فقط توضیحش بدم..منظورمو میفهمید؟یهو غیب شدم و اینجا مثل یه مکان قدیمی و خاکی شده
(چرا همیشه نمیدنم برای شروع مطلبم چی بگم.)
*کنار زدن تارهای عنکبوت و جلو اومدن -میدونین طی این مدتی که غیبم زد حتی یه بارم به وبلاگم نیومدم..انگار یه چیزی راجب وبلاگم بود که میخواستم ازش فرار کنم.ولی باعث تعجبم شد که بعد از این همه فکر و خیال و ترس(؟) وقتی به وبم نگاه کردم وایب آب هویج بستنی داشت که فقط دلیل لبخندم شد..حس دختر بچه ایو داشتم که میخواستن به زور ببرنش پارک ولی دختر تمایلی نداشت و فکر میکرد اونجا بهش بد میگذره ولی وقتی میره میبینه اونقدرا هم بد نیست..نه تنها بد نیست بلکه بهش حس خوبی هم میده..
حتی حس بهتری هم میده اگه چندتا از دوستاتون تو خصوصی بگن کجایی و دلم برات تنگ شده:"")~
هیچ ایده ای ندارم که میخوام با این وبلاگ شاید مزخرف چیکار کنم.و حقیقتا فکرمو درگیر کرده.عقب کشیدن؟ننوشتن؟یه روزی برام غیر ممکن بود ولی حالا..
بیخیال.میخوام از روز های تقریبا تکراریم بگم.اگه انیمه دیدنو مفید حساب نکنیم پس هیچ کار مفیدی نکردم ولی این بازم نمیتونه خوشحال بودنمو به خاطر یه اوتاکوی واقعی شدن خراب کنه~
چیشد؟چجوری؟نمیدونم فقط یهو به خودم اومدم دیدم روزی یه فصل میبینم*شاید بی جنبه.
انیمه دیدن خوشحالم میکنه . به همین سادگی.. بهترین قسمتش شروع کردنش و بدترینش تموم شدنش. *سعی میکنم نگم چقدر از تموم شدن انیمه واندر اگ ناراحتم.
میدونین؟خب اگه همش تو اتاقت تنها باشی و کراکترا تبدیل بشن به دوستات جای تعجبی نداره~
کتاب میخونم..نقاشی میکشم..با دوستام حرف میزنم..انیمه میبینم..سریال نگاه میکنم
روز هام اونقدرا هم بد نیستن..خوب هم نیستن فقط معمولین.
کاش معمولی بمونن
پ.ن: گنشین ایمپکت بازی میکنید؟مانهوا شو خوندین؟اگه اره پس خودتون میدونین ونتی چقدر کیوته و میفهمین چه علاقه ای بهش دارم.
پ.ن2: دقیقا جلوی خونه مون دارن پارک میسازن و تقریبا تکمیله*-*"
پ.ن3: توش گل شب بو هم کاشتن..با اینکه زیاد علاقه ای به گل و گیاه ندارم ولی اعتراف میکنم بوش انقدر خوبه که اکلیلی میشم.همیننن.
پ.ن4: *هنوزم منی که نمیدونم قراره با وبلاگم چیکار کنم
پ.ن5: ولی من اماده ی تموم شدن اتک و هوریمیا و واندر اگ و اسکیت بی نهایت نبودم"
پ.ن6: دلم برای همه تون تنگ شده